Admin
23 دسامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
موج حرکتِ انقلاب بر مدار اندیشه و تفکر اسلام ناب محمدی (صلاللهعلیهوآله) که شهید مفتح و شهید مطهری در دانشگاه ایجاد کردند، باعث شد نسل جوان گمشدههای خود را در محفلهای نورانی، گرم و صمیمی استاد شهید بیابند. استقبال جوانان از این مجالس به حدی بود که در ابتدا هیچکس آن را تصور نمیکرد. او که از هر فرصتی کمال استفاده ... ادامه مطلب »
Admin
12 دسامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
اگر همه مردم میتوانند بخورند، من هم میخورم آقا مریض شده بود. مرغ سیاهی را کشتند و سوپ درست کردند و برایش آوردند. گفت: «اگر همه مردم میتوانند اینجور غذا بخورند، من هم میخورم.» گفتند: «آقا شما بیمارید. سوپ مرغ برای شما خوب است.» گفت: «مرا خدا شفا میدهد.» هر چه اصرار کردند، آقای بروجردی از آن سوپ نخوردند. او در عمرش، از سهم ... ادامه مطلب »
Admin
14 اکتبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
ایکاش یک مرثیهخوان بودم! ایشان را نمیشناخت و به همین سبب سخنان ناپسندی گفته بود. وقتی فهمید او علامه طباطبائی است، اظهار شرمندگی و عذرخواهی کرد و به ایشان گفت: «من گمان نمیکردم که شما حضرت علامه طباطبائی باشید و از ظاهرتان اینگونه تصور کردم که یک مرثیهخوان امام حسین (ع) هستید!» علامه فرمود: «ایکاش بنده یک مرثیهخوان حضرت سیدالشهدا علیهالسلام ... ادامه مطلب »
Admin
08 اکتبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
امام در روزهای آخر عمرشان به من فرمودند: «اگر خوابیدم، برای اول وقت صدایم بزن.» گفتم: «چشم.» دیدم اول وقت شد و امام خوابیدهاند، حیفم آمد صدایشان بزنم؛ عمل جراحی، سرُمبهدست، گفتم صدایشان نزنم، بهتر است. چند دقیقهای از اذان گذشت و امام چشمهایشان را باز کردند. گفتند: «وقت نماز شده؟» گفتم: «بله.» امام فرموند: «چرا صدایم نزدی؟» گفتم: «۱۰ دقیقه بیشتر وقت ... ادامه مطلب »
Admin
27 سپتامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
سید محمدباقر شفتی بعد از تحصیل در نجف، در نهایت فقر، به اصفهان مهاجرت میکند. بعد از چند روز گرسنگی، پولی فراهمشده و مقداری جگر خریداری میکند. در حال بازگشت، سگی را با بچههایش میبیند که در اثر خشک شدن شیر، تولههای سگ در حال جان دادن هستند. سید شفتی مینشیند و جگر را خردکرده به سگ میدهد تا بخورد. به همینخاطر، ... ادامه مطلب »
Admin
23 سپتامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
دیگ آشپزخانه یک روز فرد مستمندى به در خانه آیتالله مدرس آمد و تقاضای کمک نمود. در آن روز مرحوم مدرس چیزى نداشت که به آن فقیر بدهد، از سوى دیگر راضى نبود او را با دست خالى بازگرداند. از این جهت به دخترش گفت: «دیگ آشپزخانه را بگذار دم مغازه مشهدى عبدالکریم (بقال سر محل) و پول آن را گرفته و ... ادامه مطلب »
Admin
16 سپتامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
روحیهاش بسیار روحانی بود؛ هم سیاسی بود و هم روحانی. بااینکه رئیس مجلس اسلامی اعلای شیعیان و مسئول سازمان بود، خیلی خوشاخلاق و خاکی بود. یکبار روی خاک نشسته بود. به او گفتم جای سیدِ ما بالاتر از روی خاک نشستن است. او جواب داد: «ما خاکی هستیم. ما به ابوتراب علیبنابیطالب صلواتاللهعلیه منتسب هستیم و بر ما واجب است ... ادامه مطلب »
Admin
13 سپتامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید
بیکار نبود به جرئت میتوانم بگویم که ایشان در خانه هرگز بیکار نبودند و تمامی مدتی که در منزل بودند، دیده نشد که حتی یک ربع ساعت بیکار نشسته باشند و یا با حرف زدن وقت بگذرانند. شب و روز، جمعه و غیر جمعه برای ایشان اصلاً فرقی نداشت. ایشان آنقدر در مورد وقتش مقید بود و به کارش میرسید که گاهی ... ادامه مطلب »
Admin
11 سپتامبر 2017
اسلایدشو, حکایت خوبان
نظری بدهید