ازدواج آسان یک آینه کوچک خریدیم، یک حلقه هزارتومانی و به اصرار مادرش یک انگشتر سه هزارتومانی و سراغ چیز دیگری نرفتم. این شد خرید من. اما ناصر را هر کارکردیم، نیامد. گفت: «من خریدی ندارم. کتوشلوار که هیچوقت نمیپوشم، حلقه هم که دست نمیکنم پس دیگر خریدی نداریم.» ولی ما دستبردار نبودیم. با برادرم رفتیم برایش شلوار و بلوز و پلیور ... ادامه مطلب »
